تحلیل آمار سایت و وبلاگ پیش از این ها... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

--------

چند روزی می‌شه که خیلی زیاد به گذشته فکر می کنم؛ راستش رو بخوام بگم، خب، آدمی هستم که کلاً زیاد در گذشته سیر می کنم.. خوب و بدش رو کاری ندارم، به هر حال، گاهی بیشتر و گاهی کمتر، این مدلی هستم دیگه.. و این روزها از اون وقتایی‌ه که گذشته برام پررنگ شده...

نت که می‌یام خاطرات گذشته‌مون برام زنده می‌شه.. تبیان، برسا، و امروز هم شیتیل!
اوقاتی که گذروندیم.. حرف‌هایی که زدیم.. خنده‌ها و غصه‌هامون...
اونایی که کم‌پیدا و ناپیدا شدند.. اونایی که خداروشکر هنوز باهمیم..
و یه دنیا خاطره.. که حتی به جرأت می‌تونم ادعا بکنم که خیلی از اون خاطرات حقیقی بودند اگرچه به‌ظاهر در دنیایی مجازی!

توی زندگی حقیقی هم به نوعی دیگه در گذشته سیر می کنم...

مثلاً.. وای از اون روزی که بعد از مدت‌ها اتفاقی اون عکس رو دیدم.. و نگاهی به امروز..
و سووووووختم!

و کلاً همه چی...

می‌دونی؟
همش فکر می کنم..
به این‌که..
چه چیزهایی که از دست ندادم.. و چه چیزهایی که به‌دست نیاوردم...
چه آدم‌هایی که ناباورانه از زندگیم خارج، و یا در زندگیم کمرنگ نشدند.. و چه آدم‌هایی که ناباورانه به زندگیم وارد، و یا در زندگیم پررنگ نشدند...
چه... و چه...

هوم!

به سال‌هایی که گذشت فکر می‌کنم.. خیلی زیاد...
یعنی اگرم خودم نخوام، روند زندگی این روزها طوری‌ه که همش هل داده می‌شم به سال‌های گذشته.. حتی ماه‌های گذشته...

و...
یهو سُر می‌خورم توی این روزها..
روزهایی که هرسال یه مدل حالی درشون دارم...

و امسال چقدر بی‌رمق‌تر و بی‌توفیق‌تر از همیشه..
و امسال چقدر بی‌حال‌تر از همیشه..
و امسال...
خسته‌م!

خدایا!
خداوکیلی هرچی که ازم گرفتی، لااقل حال خوش رو بیش از این ازم نگیر.. بذار یه دلخوشی برام بمونه...

خدایا!
حضور و غیاب هرکسی رو که در زندگیم جابجا کردی، هرکی رو که توی زندگیم کم‌رنگ کردی، بیا و دیگه حسینت و عباست رو ازم نگیر... زینبت رو ازم نگیر.. صبرش رو به منم یاد بده...


خدایا!
نذار از اینی که هستم خالی‌تر بشم!

خدایا!
دیشب حالم بد بود.. از سر خستگی باب‌الحوائج بودنشو زیر سؤال بردم..
اما تو که می‌دونی حس واقعیم رو...

خدایا!
هرسال امیدم ناامیدتر می‌شه.. هرسال شکسته‌تر می‌شم و سال بعد حسرت حتی همون رو می‌خورم...

خدایا!
نذار دل صاب‌مرده‌م از اینی که هست خالی‌تر بشه...

خدایا!
دلم رو دل کن...
لااقل نذار روحم از اینی که هست زمخت!‌تر بشه...

خدایا!
دستمو بگیر!
نذار خالی‌تر بشم...
نذار سقوط...


-------

پ.ن.1.
می‌دونم الآن وقتشه که عقلا(!) صداشون بره به آسمون که خدا چیزی ازت نگرفته و خودت مقصری!
ولم کنید بابا! این‌قدر موسی نباشید و بذارید یه بارم که شده شبان‌وار باهاش حرف بزنم..
حرف بزنم با خدای من، با خدای حقیقی، نه خدایی که برای خودتون و ما ساختید! نه خدایی که استغفرالله.. از یه آدم معمولی هم پایین‌ترش اوردید! نه خدایی که منتظره یه اشتباهی بکنی، منتظره یه سوتی ازت بگیره، منتظره از روی خستگی و نه از دل.. گلایه ای بکنی، تا زود عصبانی بشه و دو برابرش بدبختی بباره رو سرت!
خدای شما تا ازش بپرسی چرا، زود فکر می‌کنه ناشکری کردی، عصبانی می‌شه و بدترش رو سرت می‌یاره!
و هیچ فکر نمی‌کنید که آخه بابا، ما آدمای سیاه‌دل هم اگه ازمون بپرسن چرا، توضیح می‌دیم.. اگرم توضیح ندیم، دیگه لااقل عصبانی نمی‌شیم! دیگه استیصال ِ یکی رو با چماق جواب نمی‌دیم! دیگه خستگی یکی رو به حساب ناسپاسی نمی‌ذاریم و خیلی زود این ناسپاسی رو تلافی نمی‌کنیم!
ما هم این‌قدر بی‌انصاف نیستیم حتی!
دیگه چه برسه به اونی که ارحم الراحمین‌ه...
خدای حقیقی بدیمونو تلافی نمی‌کنه.. که تازه دست دلای خسته‌مون رو می‌گیره.. نمی‌دونم کی و چه‌طور.. فقط می‌دونم خدای واقعی اونی نیست که یه عده ساختن...

دلم ازشون و از خدای ساختگیشون گرفته!

پ.ن.2.
داشتم پیوست 1 رو می‌نوشتم که یهو یاد شعری افتادم که قبلاً خونده بودم: پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا...
اگرچه طولانی‌ه اما، مثل همه‌ی شعرهای قیصر، به خوندنش می‌ارزه..
اگر دوست داشتید در ادامه‌ی مطلب بخونیدش.

***

پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا...

پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول  بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟
گفت: آری خانه ی او بی ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه  مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از این‌ها فکر می‌کردم خدا...

قیصر امین‌پور


[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 7:13 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 143
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290127